سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان/ (چهارشنبه 83/8/20 ساعت 1:40 عصر)

سلام.همگی خسته نباشید.راستش یه مسابقه ی داستان نویسی درست کرده بودند و من برای شرکت در اون دیشب تا ساعت چهار داشتم می نوشتم.به نظر خودم خوب داستانی از آب در اومده.صبح هم یک ساعت وقت صرف ویرایشش کردم.اما الان که رفتم داستان رو ارسال کنم موعدش گذشته بود.اصلا خود ضد حال بود.به هر حال اینجا لاقل گذاشتمش. البته بزرگ بشم یادم می ره. داستی خدمت دوست خوبم حسین هم عرض کنم راجع به مسئله ی اول شما فرض کنم آقای ایکس توی تاریخ ایگرگ اعدام می شه و اون هم گفته که من روز ایگرگ اعدام می شم.اون موقع این مورد پیش نمیاد.در ضمن این رو هم بگم اگه یه عنوان خوب واسه داستان پیدا کردید برای من حتما پیغام بذارید .ممنونم.

خورشید کم کم غروب می کرد. در بی کران دریا که در غرب قرار داشت خود را پنهان می ساخت و این چنین فرا رسیدن شبی دیگر را به آدمیان مژده می داد.در ساحل دریا تنها ژان پل همراه با دوست جدیدش برنارد قدم می زدند.و در مورد موضوعات مختلف با هم دیگر صحبت می کردند تا اسرار درونی و ابعاد مختلف شخصیت  یکدیگر را بهتر بشناسند.همچنان در عرض ساحل قدم می زدند و چشمانشان را به غروب خورشید دوخته بودند.ژان پل دست راستش را از جیب بیرون آورد ، به قطعه سنگ تقریبا بزرگی که در بیست متری آنان قرار داشت اشاره کرد و گفت «برنارد بیا بریم اونجا روی  آن سنگ بشینیم ودر حالی که به غروب نگاه می کنیم به بحثمون ادامه بدیم.»برنارد گفت «حتما دوست عزیزم.» و چند قدم دیگر که نهادند بر روی سنگ نشستند.  نقاشی  زیبای خداوند که بر روی بوم آسمان کشیده شده بود چشم هر دوی آن ها را مجذوب خود کرده بود.دریای بیکرانی که خورشید گویی به بی نهایت آن رسیده بود و سعی در پنهان نمودن خویش در پشت ابر ها می نمود.نور نارنجی رنگش که از غربال چند تکه ابر می گذشت و چشمان ژان پل و برنارد را نوازش می داد.برنارد نفس عمیقی کشید و نا خود آگاه گفت« سپاس الله را که خالق زیبایی ها ی طبیعت است» این سخن برنارد توجه ژان پل را به چیزی جلب کرد . موضوع بحث که در مورد آثار بورخس بود را تغییر داد و گفت « راستی برنارد دیروز که قدم با هم می زدیم گفتی که مسلمان هستی .می توانم بپرسم که چه گونه اسلام آوردی؟ خیلی برام جالبه  که بدانم چه چیزی تو رو جلب این دین کرده؟ »  برنارد آرنج دستانش را بر روی زانوها نهاد و به آن تکیه کرد.سرش را کمی جلو آورد رو به ژان پل گفت « راستش رو بخوای ژان عزیز همه چیز از هنگامی شروع شد که ترم دوم دانشگاه بودم.یعنی ترم دوم رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و امتحان ها ی پایان ترم را داده بودیم.اوایل تابستان بود و من دوباره این فرصت رو پیدا کرده بودم که از دیسیپلین مطالعاتی دانشگاه فارغ شوم و به مطالعات آزاد خودم ادامه بدهم.در دانشگاه چه بخواهی و چه نخواهی باید تنها کتاب های مربوط به واحد هایی که گرفته ای را مطالعه کنی.در ترم دوم ، چهار واحد هم فلسفه ی اسلامی بر داشته بودم.و با نظریات مشایی اسلامی از قبیل نظریات فارابی و ابن سینا آشنا شده بودم.همچنین با نظریات دانشمندان مشلمان دیگر از جمله ابن رشد.اما  در دانشگاه استادانمان این تئوری ها را آنگونه که در اصل بودند برای ما بیان نمی کردند.آن گونه آن ها تدریس می کردند که راهی برای نقض این نظریات هم داشته باشند.مثلا قسمتی از تئوری را جا می انداختند تا از طریق همان قسمت بتوانند از لحاظ منطقی ثابت کنند که باالفرض نظریه ی مشایی بو علی سینا نادرست است.یا مثلا نظریه ی عدم تسلسل علت های فارابی در اینجا می لنگد.»

  ژان پل « در حقیقت نوعی سانسور بیان مطلب » 

برنارد «بله دقیقا ژان پل. من این ها را وقتی متوجه شدم که بعدها به مطالعات عمیق فلسفه ی اسلامی اقدام ورزیدم.»

  ژان پل « یعنی اینکه بعدها یک نوع  تحقیق تطبیقی بین آنچه که در دانشگاه و آن چه که در کتب اسلامی به نگارش در آمده است انجام دادی؟»

  برنارد «البته . ولی در آن گاه که ترم دوم بودم و استادانمان فلسفه ی اسلامی را این چنین بیان می کردند مجذوب و شیفته ی گفتار و روش آن ها می شدم.و هر آن چه را که بیان می داشتند دقیقا می پذیرفتیم.البته آنگونه که مخالف با عقل آن را بپذیریم نبود . بلکه همان طور که گفتم استاد فلسفه ی ما مطالب را به گونه ای ناقص بیان می کرد تا بتواند از آن گریزی بزند به اثبات منطقی نقض آن.  و ما هم این اثبات را که مطابق با عقل بود می پذیرفتیم. »

  ژان پل «بله متوجه هستم. خوب بعد از این که امتحانات ترم را به پایان رساندی در چه زمینه ای کتاب خواندی و سیر فکریت چه گونه به چه سویی رفت؟»

  برنارد«بله .من در آن زمان یکی از طرفداران پروپاقرص فلسفه ی متریالیستی و لائیکی بودم.آثار بسیار زیادی در زمینه ی مادی گرایی مطالعه می کردم.و یکی از متعصبان این نوع دیدگاه بودم.به نظر من آنچه هم که از فلسفه ی اسلامی خوانده بودم تنها مطالبی بود که در این قسمت از فلسفه وجود دارند .بنا بر این فکر می کردم که بر فلسفه ی اسلامی با تمام کم و کاست هایش آشنایی دارم و آن ها را از بر هستم.همچنین فلسفه ای که در عهد رنسانس و نیز عقاید فیلسوفان ماوراء طبیعه را در دانشگاه مطالعه کرده بودم و به نظر من تمام این تئوری ها بسیار ضعیف می نمودند.برای همین دیگر تمایلی برای مطالعه ی گسترده و آزاد در این زمینه نداشتم.در دوران تابستان و پس ازپایان ترم دوم ژان پل عزیز آثار متریالیستی مارکسیست ، برتراند راسل و دیگر فیلسوفان بزرگ را با ولعی فراوان می خواندم.و همه ی آنها در نظر من بسیار منطقی می نمودند.هر چه بیشتر به جلو پیش می رفتم بیشتر در فلسفه ی مادی گرایی متعصب می شدم. نداشتم. هر روز که از خواب بر می خواستم به کتاب خانه ی مجلل و بسیار بزرگ پدرم می رفتم و در کتاب ها چون کرمی غلط می خوردم.»

  ژان پل « برنارد می توانم بپرسم پدرت چکاره هست؟»

  برنارد« البته.او یک وکیل هست و در وزارت امور خارجه فعالیت می کنه .او هم در دوران جوانی بسیار به فلسفه علاقه داشته اشت و قصدش هم این بوده که در دانشگاه فلسفه بخواند.اما پدرش یعنی پدر بزرگ من با این کار مخالفت کرده و اصرار ورزیده که رشته ی حقوق را در دانشگاه تحصیل کنه.پدرم بسیاری از کتاب های فلسفی و هم چنین حقوقی و دیگر موضوعات را در کتاب خانه جمع کرده .من هم البته به بار این کتاب خانه افزوده ام . خوب .بله داشتم می گفتم. من هنگامی که مطلبی از یک کتاب را می خوانم برای بسط دادن و آگاهی دقیق از مطلب کتاب به کتب بسیار دیگری هم مراجعه می کنم.و نظرات هر کتاب را در مورد آن مطلب خاص در آن کتاب ، مورد بررسی و مطالعه قرار می دادم.»

  ژان پل « جالبه در حقیقت به این نوع مطالعه، مطالعه ی فعال می گویند برنارد عزیز.که خیلی تاثیر آن از مطالعه ی تک قطبی بیشتره.یعنی در حقیقت تنها یک کتاب را جلوی رویت نمی گذاری و تنها آن را مطالعه کنی »

  برنارد« بله دقیقا.برای همین من خیلی بر کتاب ها و کتاب خانه ی پدرم مسلط بودم.یعنی تقریبا  همه ی کتاب های کتاب خانه را حتما از نظرم گذرانده بود.و کمتر به کتاب جدیدی بر می خوردم که تا به حال آن را ندیده باشم.یک روز که مشغول مطالعه بودم و مدام در میان کتاب ها در مورد مطالب مربوط جستجو می کردم با کتابی که هیچ جلدی نداشت بر خوردم.تا به حال آن کتاب را ندیده بودم.و برایم بسیار عجیب آمد.اندکی آن را زیر و رو کردم .خیلی قدیمی بود.مطمئا بودم که کسی از اهالی خانه آن را تازه نخریده است که من آن را ندیده باشم. داشتم به این فکر می کردم که این کتاب از کجا پیدا شده است که متوجه مکان قرار گرفتن کتاب شدم.خیلی جالب و البته شگفت آور بود.در  انتها ی قفسه ی کتاب جایی که اندکی پشت آن گود بود  به راحتی می شد  کتابی را پنهان کرد.و البته در جلوی آن نیز چند کتاب به نحوی ماهرانه چیده شده بود که تا به هیچ وجه آن کتاب به چشم نخورد.جالب اینجا بود که آن کتاب هایی که در جلوی کتاب ناشناس قرار داشت کتاب های حقوقی بودند.کتاب هایی که حتی ذره ای تمایل به خواندن آن نداشتم.بنا بر این اندکی متوجه شدم که این کتاب به عمد از دید چشمان من پنهان شده.با کنجکاوی بسیار در پشت میزم نشستم و کتاب را باز کردم.بسیار قدیمی می نمود.جلدی نداشت و نه نام کتاب معلوم بود نه نام نویسنده ی آن.بر روی اولین صفحه ی کتاب که حکم جلد آن را داشت شماره یک نوشته شده بود.شروع به مطالعه ی آن نمودم. «بنام حق که مهربان و بخشنده است.ستایش مخصوص حقی است که بر تمام جهان  تسلط دارد.و در همین حال بخشاینده نیز هست.» در جای دیگر نوشته بود « اما آنها با اینکه بر علم چیزی تسلط ندارند آن را دروغ می پندارند.و پیش از آن ها نیز اینگونه ناراست شمردند.پس ببین که پایان کار ستمگر چه خواهد شد.از بین ایشان دسته ای ایمان آوردند و دسته ای ایمان نیاوردند و البته حق بهتر از هر کس ناحق را رسوا می کند.»

  ژان پل« چه زیبا...»

  برنارد« بله جملات بسیار زیبایی بودند.متنی ادبی همراه با آرایه های گوناگون و البته معنای عمیق ، ژرف و فلسفی.حق بیش از هر کس ناحق را رسوا می کند.واقعیت آن چه را که حقیقت نیست می نمایاند.هر جمله ای از آن را که می خواندم دریچه ای از معنا ، مفهوم و حقیقت بر من باز می شد.بر روی هر جمله بسیار فکر می کردم و آن چه را معنا و مفهوم آن بود در ذهن خود تحلیل می نمومدم.بسیاری از نظریات فلسفی در بین آن جملات نغیز خود را پنهان نموده بودند.و البتهکه دید خاصی می طلبید تا آن ها را درک کند.البته ژان پل بسیاری از جملات برایم قابل فهم نبودند. در ظاهر بسیاری از جملات می ماندم و به معنای درونی آن پی نمی بردم.هر چند که تمام قوه ی تفکر خود را به کار می بردم اما بسیاری از معانی آن بر من آشکارنمی شد.ساعت های زیادی پشت سر هم به خواندن آن مشغول شدم.و هر چه بیشتر پیش می رفتم در دلم احساسی عجیبی که تا عمر دارم نمی توانم آن را با کلمات و واژگان بیان کنم بیشتر جای خود را باز می کرد. نوعی حس غریب که البته اندکی ترس و شاید اضطراب همراه و چاشنی آن بود.بدنم نا خود آگاه می لرزید.البته نه لرزشی دائمی .بلکه متناوب.مو های بدنم در خواندن بعضی از جملا آن سیخ می شد.و آن را کاملا احساس می کردم.داستان های عجیبی نیز در آن به نگارش آمده بود.داستان هایی که ماجراهای آن اندکی برایم آشنا بودند.مردی که کشتی ای درست کرد و تمام طرفداران حق و راستی  را در آن جمع کرد و آن ها که مخالف حق بودند به آن کشتی پا نگذاشتند و سر انجام با طوفان و بارندگی درازی دریای بزرگی پدید آمد ، کشتی را در خود شناور ساخت و آن ها که مخالف حق بودند در دریا غرق شدند.به نظرم داستانی سمبلیک و نمادین می نمود.داستانی که این را بیان می کند اگر با حق ، با راستی و با حقانیت در بیفتی و آن را نپذیری ، همین عامل باعث نابودی تو خواهد شد.تمام داستان ها ی آن دو بعد داشتند.یکی همان بعد ظاهری که بسیار زیبا و ماجرا جویانه بیان شده بود و دیگری بعد درونی و ذاتی آن .که با اندکی تفکر بر آن فائق می آمدی .آن روز از مطالعات دیگر کتب دست کشیدم و تنها به خواندن آن کتاب ناشناس اقدام ورزیدم.گویی تمام حقایق را در خود جمع کرده بود که برای خواندن آن از هیچ مرجع یا کتاب دیگری استفاده نکردم.کتابی که جذابیت خواندن آن بر جذابیت تمام کتاب های دیگری که می خواندم غلبه کرد و باعث شد که تنها به مطالعه ی آن بپردازم.

آن شب در پای میز شام و هنگامی که خواهران ، پدر و مادرم بر سر میز مشغول غذا خوردن بودند در مورد آن کتاب با پدرم صحبت کردم.کتاب را نشان او دادم.حال پدرم تغییر کرد.ناراحتی و اندکی خشم از چشمان او پیدا بود.با حالتی گله مانند گفت « برنارد تو که نباید هر کتابی که به دستت می رسد را بخوانی.خیلی از کتاب ها هستند که خواندن آن ها بر شخصیت و نگرش تو تاثیر منفی می گذارند.» گفته ی پدرم در مقابل مطالب آن کتاب بسیار کودکانه وبی محتوا آمد.من دوباره اصرار کردم که پدرم با حالتی ناخوشایند گفت که این کتاب قرآن هست.کتاب دینی مسلمانان. غذا در گلویم پرید.به سرفه افتادم.همه ی اعضای خانواده توجهشان به من جلب شد.اندکی آب خوردم که گلویم صاف شود.صندلی را به عقب بردم و از جایم برخاستم و با شگفتی بسیار گفتم که این کتاب قرآنه؟  مادرم گفت :برنارد چرا اینجوری می کنی خوب قرآنه دیگه.بشین غذاتو بخورپسرم.اما گویا من هیچ چیز نشنیدم.کتاب را در دستم گرفتم و بدون هیچ حرفی به کتاخانه ی پدرم رفتم.

دوباره آن را خواندم.تا صبح بیدار ماندم و آنچه را که روز مطالعه کرده بودم مجددا از نظر گذراندم.معنای بسیاری از جملات را یافتم و به آن پی بردم.و هر بار در شگفتی می ماندم که این کتاب همان قرآن مسلمانان است.ژان پل عزیز تازه که به دانشگاه راه یافته بودم   در کتاب خانه ی دانشگاه قرآن و توراتت را از نظر گذرانده بودم.البته تنها چند جمله از هر کدام ار این کتاب ها را.در آن هنگام به نظر من و با دید قبلی ای که نسبت به دین داشتم تمام جملات آن خرافات بودند.ژان پل به نظر تو چرا و برای چه معنا و دید گاهی که از مطالب آن داشتم در بار نخست با بار دوم فرق داشت؟ »

   ژان پل « اتفاقا برنارد خودت اشاره کردی.در بار اول قرآن را با پیش زمینه ی فکری منفی ای نسبت به آن مطالعه کرده بودی.برای همین دیدگاه و طرز تفکر پیشین تو بر روی درکی که از کتاب می گیری کاملا متفاوت با حالتی بوده که قرآن را به عنوان کتابی ناشناس مطالعه کردی.»

   برنارد« کاملا درست هست.اینبار بدون دیدگاه تعصبی و بدون تفکر منفی آن را خواندم.و برای همین جذب آن شدم.چون پیش زمینه ای قبلی برای گرفتن جو در مقابل آن نداشتم.البته نکته ی دیگر هم در ترجمه ی کتاب نهفته بود. در حقیقت مترجم کتاب حتی معانی خاص را نیز به زبان ما ترجمه کرده بود. برای مثال الله را به حق  و قرآن را به خواندنی  .برای همین من متوجه نشدم که این کتاب کتابی مذهبی است.بلکه آن را با دیدی نمادین و سمبلیک مطالعه نمودم.»

  ژان پل « خوب پس از آن چه کار کردی برنارد؟چه کتاب های دیگری خواندی؟»

  برنارد« بله چند ترجمه ی دیگر از قرآن را مطالعه کردم.و در هر بار مطالعه به معانی جدید وعمیق تری می رسیدم.بسا یک جمله را از دیدگاه های مختلف می شد در نظر گرفت و هر دیدگاهی معنا و مفهوم خاص خود را می داشت.کتبی بر شرح آن نیز مطالعه کردم.و در پی این مطالعات بود که با گستردگی و فراوانی مطالب موجود در این زمینه بر خوردم.به کتاب خانه ی شهر می رفتم و هر آن چه کتب اسلامی بود را با دقت فراوان از نظر گذراندم و با منابع جدیدی که دیگر به زبان ما یافت نمی شد برخوردم.بله.بسیاری از کتاب ها ترجمه نشده بود و به زبان عربی بود.برای همین شروع به یادگیری این زبان سخت کردم. . خود اسلام و کلیات آن به چند شاخه تقسیم می شد. یکی که بحث پیرامون فلسفه ی اسلامی بود.دیگری عرفان اسلامی. فرعیات دین.اصول دین از جمله توحید نبوت و معاد که هر کدام بحثی جدا گانه و خاص به خودش را داشت.هر کدام از این شاخه ها به زیر مجموعه هایی با منابع مطالعاتی بسیار گسترده ای تقسیم می شد. و زمان فراوانی می طلبید.با وجود مخالفت خانواده ام پس از پایان تابستان به دانشگاه نرفتم.یک ترم را مرخصی گرفتم و به مطالعه ی بیشتر در زمینه های مختلف اسلام روی آوردم . مطالب بسیاری که حجم آن در جعبه ی زمان نمی گنجید. در آغاز ترم بعد ، با فشار بسیار از سوی پدرم در دانشگاه ثبت نام کردم. در کنار دروس دانشگاهی به مطالعه  ی اختصاصی در زمینه ی اسلام نیز می پرداختم.لیسانس فلسفه را در آن دانشگاه گرفتم و پس از آن به مصر رفتم. به زبان عربی تقریبا آشنا شده بودم.سفر من به مصر برای ادامه ی تحصیل پدرم را بسیار عصبانی ساخت.اما من با پلتیکی که داشتم او را راضی کردم.درقاهره و در دانشگاه الزهرا به مطالعه ی فلسفه ی اسلامی پرداختم.در آن جا رسما به اسلام روی آوردم و نام اسلامی بر خودم گذاشتم.اسم دوم من حامد هست.در قاهره دکترای خود را در فلسفه ی اسلامی گرفتم.به اینجا بر گشتم و اکنون در همان دانشگاهی که درس می خواندم مشغول به تدریس فلسفه ی اسلامی هستم.البته نه به آن شیوه که استادان ما تدریس  می کردند.»

  ژان پل « خیلی برایم جالب بود.راستی برنارد با سخنان تو تصمیم گرفتم که مطالعاتم رو در مورد اسلام گسترش بدهم.من هم قرآن را به آنگونه که تو برای بار اول خوانده بودی مطالعه کرده ام.و البته اینبار می خواهم از آن دیدگاهی که تو آن را مطالعه کردی بخوانم.»

  برنارد « بله. البته که باید تمام کتاب ها و نظریات را بدون تعصب و پیش زمینه یا اظهار نظر قبلی نسبت به آن مطالعه کرد. »

  ژان پل«موافقم»

  برنارد « ژان پل پیامبر اسلام گفته که مسلمانان وظیفه دارند که به دیگران راه راست که همانا اسلام هست را نشان بدهند.در حقیقت یک مسلمان وظیفه دارد که اطرافیانش رو به این دین دعوت کنه.البته هیچ اجباری در کار نیست.تنها دعوت به یک میهمانی که میزبان آن خداوند است.و هر کس می تواند به آن میهمانی برود یا خیر. تا به حال پنج نفر از کسانی را که به این دین دعوت کرده ام اسلام آورده اند. ژان پل عزیز من تو را نیز به این دین پاک و . زیبا دعوت می کنم.و ابته پیش از آن باید در مورد آن اطلاعات کسب کنی.و در باره ی آن بدون هیچ تعصبی تحقیق کنی.تحقیق را به عهده ی تو وا می گذارم و امید وارم که راه راست بر تو آشکار شود.»

  ژان پل «دوست خوبم برنارد تصمیم گرفته ام که در این باره تحقیق کنم . البته بدون هیچ تعصبی .چون تعصب در حقیقت به پرده ای می ماند که واقعیت را می پوشاند.برنارد عزیز ، شب شده.پیشنهاد می کنم که به خانه هایمان بر گردیم»

  برنارد«بله. موافقم خوب ژان پل و البته در ادامه تمایل دارم که در مورد عشقی که دو سال پیش در آن شکست خوردی برایم تعریف کنی.»

 برنارد و ژان پل از روی سنگ بلند می شوند.باد نسبتا شدیدی می وزد و لباس های آن ها را در چنگ خود می گیرد.صدای برخورد موج به ساحل شدت می یابد . و ژان پل در حالی که با برنارد قدم بر می دارد شروع به صحبت می کند.آن دو به دریا پشت می کنند و قدم زنان راه را ادامه می دهند.





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 39
    کل بازدیدها: 240432 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه